دخترم سلام! از طرف مادر
هجده سالهات، تولد هجده سالگیات را تبریک میگویم. نمیدانی الان کجایی و چه کار میکنی و مشغول جنگیدن با چه چیزهایی هستی. حتی نمیدانم خوشحالی یا ناراحت. اصلا نمیدانم وجود داری یا نه. اگر قرار باشد دستشان را بگذرانند روی دهنت و خفهات کنند، رویاهات را لگدکوب کنند و به گور بسپارند و روی سنگ قبر آرزوهایت برقصند، موهای زیبایت را بچینند و نگذارند فریاد بکشی، ترجیح میدهم هیچوقت بهدنیا نیاورمت تا نسخهای جوانتر از خودم، با همان حسرتها روی دستم نماند. ولی بدان که دوستت دارم. حتی اگر هیچوقت بهدنیا نیایی. تو قرار است زیباتر و شجاعتر از مادرت باشی. هجده سالگی مادرت را نمیشود با کلمات توصیف کرد. کاش تا آن زمان ماشین زمان اختراع شده باشد، دستت را بگیرم و سوار ماشینت کنم و بیاورمت اینجا. بیایی و ببینی که هرروز هرروز برای یکذره زندگی کردن چقدر جان میکَنَم. دلم میخواهد یک یک آرزوهایم را که با بالا رفتن قیمت دلار دفن شدهاند را برایت نبش قبر کنم، جنازههایشان را نشانت بدهم. سفرهای نرفتهام را، وسایل نداشتهام، زندگیهای نکردهام را. یادم بینداز که حتما خیابانهای شهر را نشانت بدهم. خیابانهایی که از فریاد دوستانم پر شد و با خون همانها رنگش کردند. خونها را شستند ولی جوشید. آنقدر جوشید که برای دیدن آنها نیازی به ماشین زمان نباشد. بیا نشانت بدهم چای صبحگاهی را با خبر اعدام برادرهایت و تماشای اعتراف اجباری خواهرانت خوردن چه طعمی دارد.بیا و ببین که مادرت در هجده سالگی بیش از هرچیز با مغزهای پوسیدهی مردم شهرش میجنگد ولی نمیتواند ذرهای آنها را درست کند. در هجده سالگی موهایش سفید شد اما با چشمانش ذرهای تغییر در این جماعت ندید. بیا تو که از آینده آمدهای و لا ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 14 اسفند 1401 ساعت: 14:42